داستان می گویم که کینه جلوه نکند:
تو:
توی تاکسی هستی! چشمهای راننده روی تو می لغزد! تو! گونه! آرایش! لب! چشم! گردن! مو! مانتو! نگاهت گره می خورد! تأمل می کنی و از پنجره به بیرون چشم می دوزی!
-ببخشید خانم! می تونم اسمتون رو بپرسم!
فکر ها از تو عبور می کنند و انگار لحظه ای باشد مثل یک ناهار در اداره! مثل انداختن کلید در در خانه! از تکرار خسته می گویی:
: نه!
به اختصار از " رانندگیت رو بکن و ولم کن"
راننده لبخندی می زند:
- چرا؟
جواب نمی دهی!
- بهتون نمی یاد اینقدر خشن باشین!
اینجا دوست داشتم سکوت کنی، من در تو دستهای رنجور و بی زورم را بر دهانت می گیرم! پوزخند راننده، آن حیوان، اما نمی گذارد!
:شما هم بهتون نمی یاد اینقدر تیز باشید!
.....راننده می خندد! دیگر چیزی نمی بینم! پله پله می بینمنت! فلاش! فلاش! تا لبخند می زنی! به حرف می یایی و دستانت را تکان می دهی! و می خندی....
من:
دستانم را درونت جیبم باز و بسته می کنم و در جا قدم می زنم! همه با عجله می گذرند! و من ایستاده ام! سرد است! زیر لب تکرار می کنم بیا! بیا! ترو خدا بیا دیگه! پیاده می شوی! با لبخند! جدی می شوی! روسری ات را درست می کنی! از دور می بینم تو را! تو رنگ، تو زیبایی ، تو شوق، تو مهر! به درون یکی از فرعی ها می شتابم! که غافلگیرت کنم!
- سلام!
: بیشعور! ترسوندیم!
- فازش تو ترسه دیگه!
: دیوونه! از کجا فهمیدی از اینور می یام؟
- دیدمت! داشتی می یومدی و روسریت رو درست می کردی!
: این روسری نیست! شاله!
.....
...
..
برای تو همه چیز باید منطقی باشد اما برای من یک تاکید بر نام واقعی یک شیء یعنی ارجحیت یک شیئ بر من! و تو بی تفاوت که ادب بر جاست یا همه چیز باید سر جای خود باشد و من می ترسم که شاید جای من کنار تو نباشد! و .... اینها ترس منند! لبخند های تو خنده های تو و همه و همه! نگرانم و تو نمی دانی یا می دانی و مهم نیست! ولی در هر صورت اینقدر اهمیت ندارد که در پی اش باشی! این ها همه آزار است! که من بر خودم میدهم! تو اینجور می گویی! عشق از نگاه تو حماقت است آخر و این باز بی اهمیت است که من تو را دوست دارم!
حماقت کن.... احمق باش بقدری که مرا دوست بداری! توهین شد؟ به کی ؟ من یا تو؟ نمی دانم! اینقدر می دانم که هزار بار فریاد بزنم دوستم داشته باش هزار بار خودت را فراتر می دانی و جلوتر، اما چه تفاوت دیگر که آن ره که می روی به ترکستان است!؟!
چه تفاوت برای تو که کجا بروی هر جا بروی خدا با توست! من اما تو را می خواهم و برای داشتن تو تو باید شیئ باشی مثل شال که نامی بگذارم بر تو، شاید دختر و بازی کنم تو را که دخترباز باشم! و نمی خواهم ! می خواهم جنگلی باشم! و تو شهری هستی و با هم بودنمان دیوانگیست! که من باید جنگلی نباشم و تو باید شهری نباشی! ولی تو با همه ی خوبی هایت! شهری هستی! حرف می زنی! دوست داری حرف بزنم! فریبت دهم! زیبا بگویم! چه چیزی را ! تو بنگر زیبا ییها را ! که من هر چه زیبا نمایم دروغ را سحر است و باطل می شود!
که کلام از اول سحر بود و دروغ! چنان که پیغمبر دروغ آمد و خاک بلعیدش و رفت و نماند و بهشتش کیسه شد و کلاه!
دو
و جهنمش حال من بی تو!
۳ نظر:
باید خنگ باشم که نفهمم این وبلاگ کیه !
البت من زیاد باهوش نیستم ... چیزایی که تو مینویسی با بقیه توفیر داره ...
جنگلی نمی میرد ... ذلت هم نمی پذیرد !!
هجرت شما هم به لیست هجرت های عظیم تاریخ اسلام افزوده شد ...
بــــــــــــه سلام Mr. Jangali :D
ماچ بوس D: !
نمی دونم چرا تو رو می بینم ، پستم میاد !
ولی خوب مارو یادت مونده واااا ! گفتم این یاغی جنگلیه بی وفایی کردو همه رو فراموش کرد و رفت !
خیلی خوشحال شدم از اینکه اومدی دوباره ! دلم برای نبشته هات هاونگ شده بود !!! توفیری نداره هاونگو تنگو !! حواست باشه ارجحیت من بالاتره D: !
یک بار پستت رو خوندن ، اما چون حواسم جمع نبود ، نمی تونم الان نظری بدم ، دوباره می خونم و دوباره نظر میدم ...
tnx از بابت برگشتنت و سر زدنت به دوست قدیمی !
کلی من دوست داشتم اینو
حالا شما که خوشت نمیاد یکی بنویسه چه نوشته ی دوست داشتنی و قشنگی و از این چرت و پرت ها ولی من دقیقا همین چرت و پرتارو نانوشته داد میزنم
و عالی ترینش "حرف می زنی! دوست داری حرف بزنم! فریبت دهم! زیبا بگویم! چه چیزی را ! تو بنگر زیبا ییها را ! که من هر چه زیبا نمایم دروغ را سحر است و باطل می شود!"
دقت داری که یه وقتایی واقعا می نویسی؟
ارسال یک نظر