۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

قرص ضد تهوع

خسته ام! از ذکر خستگی بیش از هر چیز! انکار قلب من هیچگاه نبوده اینگونه زرد و سرد! نمی دونم چطور باید با این تفکر بازندگی مبارزه کرد! هیچ چیز سورپرایزم نمی کنه! در واقع اهمیت در نگاهم جا نمی گیره! برنده بودن واسه چشمام اندازه نیست! هی می افته! دنبال چی ام!؟! برنده بودن واقعا" باید در نگاه من باشه! اما آیا این ناخود آگاهانه صورت نمی گیره؟ مثل خنده ی زور زورکی! برای یک جک تکراری! خب من نمی تونم! و بخشی از درد این حماقت افتخار به ناتوانیه! شاید یه جور تفاوت یبس! در لذت نبردن و روشنفکری و این دید های احمقانه! ااااااااااااه! (با دهن کج و ادا بخوانید): وای خدا چقدر من آگاهم از نبود تو! وای چقدر مردمان سوسکند در تهوع من و من بسی بیگانه ام ایشان را!

خوب که چی ؟

دو تا کتاب خوندی واسه من فاز روشنفکری گرفتی؟ این تفکر" بس نیست و کمه" دیوونه کرده منو! روشنفکری که آروم حرف می زنه .......... واااااااااای! می خوام بلند شم زبونشو از حلقومش بکشم بیرون و اینقدر بزنمش که متن یه ساعت آینده اش از دهنش بریزه بیرون! چه می فهمی تو رفیق که چه دردیه ژست همه چیز دانی! چه می دانی؟!! چه می دانی چه حماقتیه گفتن "چه می دانی"؟ نه عمرا" نمی دانی!

دوست دارم وسط متنم کلمه ها رو بزنم کنار و یه معرکه درست کنم! تو از اون سر بیای احساس کنی این ته یه خبریه! معرکه ی چی هیجان داره؟ سیاسی؟ یه دونه از گاردیا رو گرفتن و می زننش؟ نه ؟ آنجلینا جولی و برد پیت رو هم سوارن.....نه!نمی دونم! اگه گشنته می خوای وسط معرکه خوراکی بچینم! در حد این رستورانهای سلف سرویس! از اون گروناش نه اونا که فقط پیتزا و سوسیس کالباس دارن! گوشت و خوراک مغولی و سالامی و خرچنگ و ....خوب اینا که خالی فاز نیست! مگه ما حاج آقا فلانی و بیسانی هستیم که فقط با شکم و زیر شکم فاز بگیریم! یه مشروبی یه فضا بازیی! نه؟ کلمون داغ داغ که شد و پاهامون ده سانت از زمین بلند شد وسط معرکه هم یه گروه موسیقی می یاد! کی رو بیارم!؟ خواجه امیری؟؟؟ شادمهر؟؟؟ بابا اینا چیه ؟ اسکورپیون؟ System of a down ! شاهین نجفی؟ نه دایی! فقط ساسی مانکن! و یه مشت دختر و پسر در حال رقصیدن! با مانتو و شلوار و با رو سری که افتاد روی شونه!(تمایلات مریض) و بعد باز اینا می رن کنار و یه 3 تا زید سیاه می یان! نه!از این دو رگه ها! با یه مشتی سیاه در حد واکس! و شون پاول هم می خونه..... الان می فهمم خارج از ایرانم فاز میده! می ارزه آدم بره با پرفسور.... پروژه بگیره و خودش رو تو آزمایشگاه دو سال جر بده! تا ورداره بره کانادا و آمریکا ! ولی وقتی اینجوری جر بخوری تفریح کردن یادت می ره! گه می شی! یبس! اونوقت تو نیو یورک از کنار اسکارلت یوهانسون رد می شی در حالی که داری یه معادله رو حل می کنی می ری تو داروخانه که برق سر واسه کله ی کچلت بخری و یه آهی می کشی که دل هر شنوایی رو جیز می ده!! نههههههه! مهندس فلکی لامصب راه دیر شش جهتی جنان ببست که ره نیست از این خراب شده به هیچ کجا که آسمون به این رنگ گه نباشه!

یه تعادل مطلوب! هی مهندس یه سیستم کنترلی بیار که کارمون رو راه بندازه! هییییی! آخه سنسور کف سنج! سنسور عقده سنج! سنسور هیجان سنج....ها جای این آخری ضربان قلب رو اندازه می گیریم! یه جوری ردیفش می کنم! پس مهندس فلکی چیتو می شه؟ این راه کوفتی رو بسته ولی جرش می دیم! دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه! پس یالا دستتو بذار تو دستم! می خوام باهات برقصم!



۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

بی تردید



پر از بغضم!

چه جور فراموش کنم!

متنفرم! از ناظر بودن! ناتانائیل! نوبت ما کی می رسد! و ما در نوبتمان چه می کنیم! باید درس را بی خیال شم! بچسبم به فعالیت انقلابی و ...! خیلی ها این کار رو می کنن! من هم این کار رو می کردم! ناتانائیل تو هم مثل من می ترسی؟ تو چه چیز برای از دست دادن داری؟ من چه چیزی دارم!؟! ناتانائیل دوست دارم تلاش کنم اما یاد سنگ اخوان می افتم که هر دو رویش دعوت به زیر و رو کردن می نمود! با چه نوشته اند سرنوشت ما را! چرا یک روز برای جلوگیری از فساد قیام کردیم که این بار علیه باند جلوگیری از فساد قیام کنیم؟ البته ما موجیم که آرام نگیریم و آرامش ما عدم ماست! و همچنین به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل!

تردید ناتانائیل!

همین تردید ما ضعف ماست! دشمن استوار است بر خصومتش و ما گرفتار چه کنم و چه نکنم! قضیه این است که دفاع مقدس ما از حق خود وقتی نمی گیرد! هرکس به سهم خود! در جایگاه خود! اما تردید نه رفیق! بیا تا دلت از تردید بشورم! بردگی نکنیم! آزادی ذات من و توست و نیازیست که نیاز به اثبات ندارد!کار خود را بکن! آزاد زی! و فریاد بزن آنجا که حقت را لگد می کنند و لگد بزن آنجا که خودت را لگد می کنند! گلوله بزن آنجا که گلوله می زنند! تردید در چه می کنی؟ این واکنش عادی موجود زنده است! چرا مثل خروس عقیم نشسته ای؟ که غذا بدهدت آن که خایه ات را کشیده؟؟؟!!!؟؟؟

بگذار بمیریم ناتانائیل! خونین شویم! اما زنده باشیم! نفس بکشیم! این دو روز را! این یک دم را آزاد باشیم! ما پیروزیم! این بی تردید آخر داستان است! ولی تو آن مرد غوزی نباش که عینکش را عقب و جلو می کند تا خبر پیروزی انقلاب را از روزنامه یا اینترنت یا .... بخواند!

بگذار در بهار پیروزی یا سربلند و شادمان و پایکوب باشیم و با مشتهای گره کرده مان آخرین خرابه های سست این نظام را بریزیم! و یا یک لاله ی سرخ وحشی که از هلهله ی سر نگونی ظلم در بیابانهای اطراف شهر دمیده بر مزار یک جنگلی!



۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

جنون عشق



تو نمی دانی که گاز می خواهم زدن سرد یخزده ی آسفالت را! تو نمی دانی چنگ می خواهم زدن تا چه حد دیوار را و نمی دانی اینکه حالم نمی دانی تا چه حد می خوردم چون خوره روح را که بی روح شوم! درد کشم! می خندی.... خنده هایت را چه کنم.... نه تو دیگر سالهاست نمی دانی که عشق... نه... می دانستی ... درد را می فهمیدی! رنج محبت گره ی کمند ابروانت بود که چنگ می زد دلم را و دلم چنان در سیال خون غرقه بود که به هیچ کمندی نمی رفت مگر سر نیزه ای
! آری! تو سالهاست نمی دانی که عشق چون لبه ی تیغ برنده ایست پای وجود را که تکیه می کند بر هستی، چنان می برد که دو نیم شود و جنونیست که درد و لذت توأم دارد! و من کفش عقل از پا به در، روی این تیغ رفته ام و نوسان می کنم مهر و نفرت را! و تو گاه چنان هل می دهی که نزدیک است بیفتم به ورطه ی نفرت! چرا نمی کشی به سمت خویشم که گرم تن تو تبخیر می کند آشفتگی ام را! چرا چنان می کنی که انگار لذت می بری این بازی را! تو چرا؟ تو که احترام خاطر عزیزت با کفش عقل به حریر نرم حریم روحت پا ننهادم! تو که اشکهایت گیر کرده اند چون منگنه روحم را در حالت سجده به پای شعورت! که شیطان وار می بایدم بود که سجده نکنم تا جذاب شوم و تو بیایی که کجایی و راه چیست و کلمه بریزم و سحر کنم! سحر مخواه! خراش نده این روح را بیمارم! بیمارترم می خواهی که چه؟ اینکه می نویسم نه از بهر سحر است که بهتر میدانی چون چنگم و تو زخمه می زنی و نغمه می خوانی! و من هیچم! مرغی که حنجره اش را صدا اینگونه بیرون می آید! ودیگر هیچ! و چه سود آواز این هزار را که انسان را خوش می آید و جفتش بی تفاوت میگذرد! و من چه می کنم تو را! ندان این سطور را! نشنو! نخوان زمزمه کن نوای دلم را! حالم ببین! که چون بوده ام که چنین نوشته ام!؟! حرفی ندارم زدن که جدید باشد! که ندانی! آوایم بشنو! این را که کودکی می خواند! این را نخوان نوای حزن آلود دلم بشنو! نغمه ی مرغ اسیر را بشنو! مرغی که در دام صیاد مانده! کجایی؟؟؟ دام چه نهادی تو که صید نخواستی! که توهین باشد ارزش صید را و بشکنی بازار را یا که چنان سفاک شده ای که زنده به گورم کنی و جانم سپند رخ خود می دانی! خرده مگیر مرا! من نوسان میکنم چه می دانی که چون می برد این تیغ زیرم را که چنان که تو صلب و جامد و استواری نیستم! پابرهنه بر تیغم و تو رقصم می نگری که آه این حیوان به قفس چند ارزد! بگذار کلامی دیگر بیاموزم این طوطی را که گرانتر شود. نکن که من خود به این قفس آمدم که سرد بودم و قفس دل تو گرم پنداشتم! حرمت مهمان چه می شود؟! نگو نمی دانی....خسته ام! رسمی بجوی، آدابی، نقشی ، جایی! نگو که گرمای دلت یک فریب بود که داخل شوم و درنیایم! دیگر نمیدانم ار نمی نشیند دلت را غبار این آه و خاکستر جان سوخته ام چه ترفند زنم که رخت و اسباب ترفند هشتم و برهنه به درونت آمدم! و هر چه گویم اثر نمی کند و من به رعشه همان تکرار می کنم دریاب دریاب! "بغبغو" دریاب و گر که تو می شنوی "قد قد" من چه کنم که جادوی دیگر به گوشت خوانده اند! نمی دانم و تنها زمزمه ام اینست که شاید ققنوس وار باید سوخت یا که چون سی مرغ که شوم سی و یک مرغ با این تجربت دام بی صیاد!

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

حال من بی تو

داستان می گویم که کینه جلوه نکند:

تو:

توی تاکسی هستی! چشمهای راننده روی تو می لغزد! تو! گونه! آرایش! لب! چشم! گردن! مو! مانتو! نگاهت گره می خورد! تأمل می کنی و از پنجره به بیرون چشم می دوزی!

-ببخشید خانم! می تونم اسمتون رو بپرسم!

فکر ها از تو عبور می کنند و انگار لحظه ای باشد مثل یک ناهار در اداره! مثل انداختن کلید در در خانه! از تکرار خسته می گویی:

: نه!

به اختصار از " رانندگیت رو بکن و ولم کن"

راننده لبخندی می زند:

- چرا؟

جواب نمی دهی!

- بهتون نمی یاد اینقدر خشن باشین!

اینجا دوست داشتم سکوت کنی، من در تو دستهای رنجور و بی زورم را بر دهانت می گیرم! پوزخند راننده، آن حیوان، اما نمی گذارد!

:شما هم بهتون نمی یاد اینقدر تیز باشید!

.....راننده می خندد! دیگر چیزی نمی بینم! پله پله می بینمنت! فلاش! فلاش! تا لبخند می زنی! به حرف می یایی و دستانت را تکان می دهی! و می خندی....

من:

دستانم را درونت جیبم باز و بسته می کنم و در جا قدم می زنم! همه با عجله می گذرند! و من ایستاده ام! سرد است! زیر لب تکرار می کنم بیا! بیا! ترو خدا بیا دیگه! پیاده می شوی! با لبخند! جدی می شوی! روسری ات را درست می کنی! از دور می بینم تو را! تو رنگ، تو زیبایی ، تو شوق، تو مهر! به درون یکی از فرعی ها می شتابم! که غافلگیرت کنم!

- سلام!

: بیشعور! ترسوندیم!

- فازش تو ترسه دیگه!

: دیوونه! از کجا فهمیدی از اینور می یام؟

- دیدمت! داشتی می یومدی و روسریت رو درست می کردی!

: این روسری نیست! شاله!

.....

...

..

برای تو همه چیز باید منطقی باشد اما برای من یک تاکید بر نام واقعی یک شیء یعنی ارجحیت یک شیئ بر من! و تو بی تفاوت که ادب بر جاست یا همه چیز باید سر جای خود باشد و من می ترسم که شاید جای من کنار تو نباشد! و .... اینها ترس منند! لبخند های تو خنده های تو و همه و همه! نگرانم و تو نمی دانی یا می دانی و مهم نیست! ولی در هر صورت اینقدر اهمیت ندارد که در پی اش باشی! این ها همه آزار است! که من بر خودم میدهم! تو اینجور می گویی! عشق از نگاه تو حماقت است آخر و این باز بی اهمیت است که من تو را دوست دارم!

حماقت کن.... احمق باش بقدری که مرا دوست بداری! توهین شد؟ به کی ؟ من یا تو؟ نمی دانم! اینقدر می دانم که هزار بار فریاد بزنم دوستم داشته باش هزار بار خودت را فراتر می دانی و جلوتر، اما چه تفاوت دیگر که آن ره که می روی به ترکستان است!؟!

چه تفاوت برای تو که کجا بروی هر جا بروی خدا با توست! من اما تو را می خواهم و برای داشتن تو تو باید شیئ باشی مثل شال که نامی بگذارم بر تو، شاید دختر و بازی کنم تو را که دخترباز باشم! و نمی خواهم ! می خواهم جنگلی باشم! و تو شهری هستی و با هم بودنمان دیوانگیست! که من باید جنگلی نباشم و تو باید شهری نباشی! ولی تو با همه ی خوبی هایت! شهری هستی! حرف می زنی! دوست داری حرف بزنم! فریبت دهم! زیبا بگویم! چه چیزی را ! تو بنگر زیبا ییها را ! که من هر چه زیبا نمایم دروغ را سحر است و باطل می شود!

که کلام از اول سحر بود و دروغ! چنان که پیغمبر دروغ آمد و خاک بلعیدش و رفت و نماند و بهشتش کیسه شد و کلاه!

دو

و جهنمش حال من بی تو!

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

و آغازی دوباره

از نوشتن به عنوان یه مسئولیت خسته ام!
این برای منه!
گاهی خودم رو فراموش می کنم! و این نابخشودنی تر از هر گناه مصنوعی دیگه ایه!
نوشتن برای خودم!
پر از حس خود خواهیه!
کل نوشتن و خلق کردن نوعی فرو کردن خود در محیط اطرافه !
و هنوز این توهم زشتی سکسه که من رو همراهی می کنه!
دوست دارم خودم رو بچلونم از این روح مثبت بودن!
و چجور می شه مثبت نبود وقتی خوشبختیم رو تو درس دنبال کردم و هر روز باید با چارتا آدم یبس، کسل کننده ترین بحث ها رو بکنیم و بی مزه ترین شوخی ها رو پیرامون .... مهم نیست، مباحث کسل کننده! و صحبت کردن با استاد! تز ؟؟؟؟ اه! نفرت! نمی خوام!
از اون ور نوشتن! چند تا از وبلاگ نویسا سیگاری کشیدن؟ حتی خیلی ها "ی" آخر سیگاری رو یای نکره می دونن!!!
باند سیگاری کش ها! زید باز ها! برنامه نویس ها! فیلم باز ها! شاعرا! عشق خارجا!سیاسی باز ها!همه یه چیزی کم دارن! و دروغ چرا! دخترا!
نیست! اونی که تو می خوای نیست! هیچ جیز اونجوری که از بیرون به نظر می رسه!
این زندگی کلش انگار یه سرابه!
هر سمتی که می ری......
این ها شاید چس ناله های یه کون گشاد پر ماجرا باشه!
وقتی چیزی به دست می یارم همه ی طناب های وجودم رو بش گره می زنم تا پلی باشه برای فرار از زندان من!
کی می یاد من رو با خودم آشتی بده!
یعنی همه اینقدر که من با خودم با خودشون قهرن! فکر کنم خصوصیت مثبت بودن همین با خود قهر بودنه!
من نگاه سه بعدی به دنیا دارم! با دو چشم نگاه می کنم یک چشم که مثل همه دنیا رو میبینه و یه چشم که خودم رو در تقابل با دنیا می بینه!
هم درون گرا و هم برون گرا!
نمی دونم کدوم بیشتر ولی در این لحظه از درون گرایی.... یه جورایی حالم به هم می خوره!
راستش من جنگلی ام!
این رو موهای آرایشگاه و حموم ندیده ام بهتر از نوشتاری بروز می ده!
بیش از این اگه چیزی بنویسم دیگه واسه خودم نیست!
فاز هیچی ندارم!
مخصوصا" فاز سیاسی و اعتقادی!
چرا که واسه این ازم تعهد گرفتن! و واسه تعهد قشنگی که دادم یه ستاره بهم دادم! فکر کنم یه سرکار استوار باشم الان! خوبیش اینه که اگه تو هفت تا آسمون یه ستاره ندارم تو گزینش سازمان سنجش یه ستاره دارم! ببین خودشون آدم رو تحریک میکنن یه ردیف از از این گلوله ها بندازم رو شونم وبیوفتم به عملیات مسلحانه! هو! نترس جمهوری اسلامی بی خایه تر از اونم! تو که دیگه هرچی خایه بود کشیدی! یه عالمه رفیق ممنوع التحصیل و شیش ستاره و زندانی و فراری.....نه من خود بی خایه ام خیالتون راحت!
می خوام درس بخونم! می خوام مهندس شم! پولدار شم! حالا ماهی یه بار که واسه 13 آبان و 16 آذر هم که بیرون نیام که دلم می پوسه! نه دایی! من انقلابی نیستم! من می خوام با واژه ها انقلاب کنم! نانازم! سوسولم! از شما دلیر مردان که دلیریتون رو تو حمله با انواع اسلحه و گرم و سرد به دانشجوهای بی دفاع و مردانگیتون رو تو کهریزک اثبات کردین خیلی کمترم!
باز که فکر می کنم می بینم چقدر متفاوت می تونه باشه یه انسان در درونش! آرزو دارم C# (یه زبان برنامه نویسی) یاد بگیرم و توی یه عملیات مسلحانه علیه جمهوری اسلامی شرکت کنم! و سکس توی جنگل و .... هیچ! و مرگ!
چه جوان خوبی !
دارم کم کم با خودم حال می کنم امیدوارم کارم به سکس با خودم نکشه!
این روح سرکش توی این هیکل قوزیم نمی گنجه! مرگ کلی فازه! اصلا" می خوام زنده بسوزم! نمیمیرم تا همه ی این کار ها رو بکنم! هی تو! کچل منفی باف کیری که اون گوشه ی ذهنم واستادی!
چیه؟؟؟نمی شه؟؟! هیچ وقت!؟؟ نترس منم عجله ندارم! منم نمی میمیرم! وای الان پلس سایبری می یاد تو ماتریکس با هم بجنگیم!
Oh! Yeah! It's kind of interesting!
To say something in English!The language of the sons of bitches!
Yeah! And may be kind of fun!